سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بـــُغـضِـــــ بـ ـــ ـارونـــ ــ

بازم یه صفحه مانیتور که تازگیا نور صفحش اذیتم می کنه

یه کیبورد که  صداش رو مُـخَمه

ی چندتایی هم آدمای مجازی که از این نوشته به راحتی می گذرند

سهمِ دلتنگیم شده

.

مدتیه که سخت اشکم در میاد

یه مدته که حتی از نوشتنم خسته شدم

در جواب حالت چطوره؟

به گفتن خوبم،ممنون اکتفا می کنم...

احساس می کنم اوضام وخیمه

که دیگه حتی دلم نمیخواد حرف بزنم

از غمم بگم

.

چرا الان تو این سن،وقت کنکور به جای درس خوندن

باید نوشته هایی رو تایپ کنم که عذابم میده؟

چرا به اینجا رسیدم؟

امروز

همینکه گفت "میدونم خوب نیستی"

بغضم شکست

نمیدونم بعد از چه مدت سوزش اشکو حس کردم

چقدر به این"میدونم ها"احتیاج دارم

کسی میدونه تو این لحظه چی میکشم؟

کسی میدونه چقدر سخته 9سال خاطره رو تنهایی رو دوش بکشی؟

کسی میدونه پشت سکوتِ آدما چه دردی جا خورده؟

کسی میدونه،این "ممنون" ها یعنی خیلی داغونم؟

نه

3سالِ کسی از بغضم خبر نداره



نوشته شده در جمعه 91/7/28ساعت 6:24 عصربارون همدردی ( ) |

کلاف ذهنم مرتب می کنم تا به سر نخش برسم

خیلی پیچیده و بهم ریختست

باید از یه جا شروع کنم

از وقتی که اطرافیان هی می خوان به خوردم بدن،

که تو دیگه نیستی،

ذهنم بهم ریختست


سَر و تَهِشو پیدا نمی کنم

اصلا وایسا ببینم چه مدت ازت بی خبرم

1 روز

2 روز

1هفته

1ماه

1 سال

3سال

نمیدونم!
اصلا من اینجا چیکار می کنم؟

چرا این چهره ها واسم آشنا نیست

باید بیام پیشت

میرم جلوی آینه

چقدر چهرم داغون شده

با این قیافه نباید بیام دیدنت

دوباره بر می گردم سمت تخت خواب

دراز می کشم

خانمی اومد تو اتاقم

بهم گفت داروهامو بخورم

اما زیر بار نمیرم

 من که چیزیم نیست

باید بیام ببینمت

دوباره بلند میشم

چادر سر می کنم

به سمت در میرم

مرد پیری دم در نشسته،نمیذاره برم بیرون

تمام سعیمو می کنم تا بهش بفهمونم می خوام بیام ببینمت

همون خانمِ از پشت به شونم میزنه

"بیا با هم بریم"

.

اومدیم بیرون،ولی کجا باید پیدات کنم

آشفته،خانمی که چند لحظه پیش فهمیدم اسمش مریمِ نگاه می کنم

"میدونم کجاست،بیا"

.

.

.

صدای دندونام که محکم بهم می خورن داشت کلافم می کرد

عصبی شده بودم

پاهام قدرت نداشت

با ترس میومدم جلو

"همینجاست"

انگار یکی به سرم می کوبید

چشام سیاهی می رفت

"مادر دلسوز...."

اسم تو بود


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/26ساعت 12:56 عصربارون همدردی ( ) |

مثل همیشه برای تو می نویسم

تو به نیت  هرکه دوست داری بخوان

.

.

.

هرچقد هم بـه این دنیا حس خوبی نداشته باشم

اما باز هم یه کوچولو ته دلم راضیم

ی کوچولو حس خوبی دارم

حسِ اینکه حداقل ی صفحه مانیتور واسه منه

میتونم بی صدا حرف بزنم

و به  این دل خوش باشم

که یکی،بی صدا نشسته

به حرفام گوش میده

.

.

.

پ.ن:فریاد نمی کشم که بازگردی

لبخند میزنم

فراموش می کنم

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/24ساعت 7:28 عصربارون همدردی ( ) |

Design By : Pars Skin